تو را هر آنک بیازرد شیخ و واعظ

ساخت وبلاگ
تو را هر آنک بیازرد شیخ و واعظ توست که نیست مهر جهان را چو نقش آب قرار یکی همیشه همی گفت راز با خانه مشو خراب به ناگه مرا بکن اخبار شبی به ناگه خانه بر او فرود آمد چه گفت گفت کجا شد وصیت بسیار نگفتمت خبرم کن تو پیش از افتادن که چاره سازم من با عیال خود به فرار خبر نکردی ای خانه کو حق صحبت فروفتادی و کشتی مرا به زاری زار جواب گفت مر او را فصیح آن خانه که چند چند خبر کردمت به لیل و نهار بدان طرف که دهان را گشادمی بشکاف که قوتم برسیدست وقت شد هش دار همی زدی به دهانم ز حرص مشتی گل شکاف ها همی بستی سراسر دیوار ز هر کجا که گشادم دهان فروبستی نهشتیم که بگویم چه گویم ای معمار بدان که خانه تن توست و رنج ها چو شکاف شکاف رنج به دارو گرفتی ای بیمار مثال کاه و گلست آن مزوره و معجون هلا تو کاه گل اندر شکاف می افشار دهان گشاید تن تا بگویدت رفتم طبیب آید و بندد بر او ره گفتار خمار درد سرت از شراب مرگ شناس مده شراب بنفشه بهل شراب انار وگر دهی تو به عادت دهش که روپوشست چه روی پوشی زان کوست عالم الاسرار بخور شراب انابت بساز قرص ورع ز توبه ساز تو معجون غذا ز استغفار بگیر نبض دل و دین خود ببین چونی نگاه کن تو به قاروره عمل یک بار به حق گریز که آب حیات او دارد تو زینهار از او خواه هر نفس زنهار اگر کیست بگوید که خواست فایده نیست بگو که خواست از او خاست چون بود بی کار مرید چیست به تازی مرید خواهنده مرید از آن مرادست و صید از آن شکار اگر نخواست مرا پس چرام خواهان کرد که زرد کرد رخم را فراق آن رخسار وگر نه غمزه او زد به تیغ عشق مرا چراست این دل من خون و چشم من خونبار خزان مرید بهارست زرد و آه کنان نه عاقبت به سر او رسید شیخ بهار چو زنده گشت مرید بهار و مرده نماند مرید حق ز چه ماند میان ره مردار به سوی باغ بیا و جزای فعل ببین شکوفه لایق هر تخم پاک در اظهار چو واعظان خضرکسوه بهار ای جان زبان حال گشا و خموش باش ای یار 1135 بیار ساقی بادت فدا سر و دستار ز هر کجا که دهد دست جام جان دست آر درآی مست و خرامان و ساغر اندر دست روا مبین چو تو ساقی و ما چنین هشیار بیار جام که جانم ز آرزومندی ز خویش نیز برآمد چه جای صبر و قرار بیار جام حیاتی که هم مزاج توست که مونس دل خسته ست و محرم اسرار از آن شراب که گر جرعه ای از او بچکد ز خاک شوره بروید همان زمان گلزار شراب لعل که گر نیم شب برآرد جوش میان چرخ و زمین پر شود از او انوار زهی شراب و زهی ساغر و زهی ساقی که جان ها و روان ها نثار باد نثار بیا که در دل من رازهای پنهانست شراب لعل بگردان و پرده ای مگذار مرا چو مست کنی آنگهی تماشا کن که شیرگیر چگونست در میان شکار تبارک الله آن دم که پر شود مجلس ز بوی جام و ز نور رخ چنان دلدار هزار مست چو پروانه جانب آن شمع نهاده جان به طبق بر که این بگیر و بیار ز مطربان خوش آواز و نعره مستان شراب در رگ خمار گم کند رفتار ببین به حال جوانان کهف کان خوردند خراب سیصد و نه سال مست اندر غار چه باده بود که موسی به ساحران درریخت که دست و پای بدادند مست و بیخودوار زنان مصر چه دیدند بر رخ یوسف که شرحه شرحه بریدند ساعد چو نگار
لوازم آشپزی...
ما را در سایت لوازم آشپزی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : tina kharidefarsi16782 بازدید : 394 تاريخ : سه شنبه 7 خرداد 1392 ساعت: 12:20